سراسیمه بودم وقت آمدن . می دانستم باید به سوی شما فرار کنم از همه دوست نداشتنی هایم. با همه بدی هایم
آمدم که درمان شوم.
آمدم آرام بگیرم.
قرارمان این نبود.
مبتلا شدم .
من با دل آمدم.
بی دل برگشتم.
بی قرار شدم.
همه چیز جا ماند در ظهر آن روزبزرگ در سرزمین خودت و در برابر چشمان خودت .
از شما اگر درد هم رسد دوست دارم
اما
من را نجات بده از استیصال و درماندگی .
نخواه که با هر بار سلام بر حسین دلم آشوب شود که ای واااااای بر من .
روز قیامت حساب من با همه فرق دارد.
آن روز میایی و روبروی من مینشینی . برایت از سختی های دنیایم می گویم. برایت از خنده های دنیایم می گویم. همه داستانها را خودم مو به مو روایت می کنم . با اینکه می دانم همه را می دانی اما لذت تعریف کردن را برای من بگذار.
داشتم می گفتم .آها .
همین طور که تعریف می کنم به یه جایی می رسم که دوباره لکنت می گیرم. تو ماهرانه به من آب می دهی و کسی نمی داند وقتی که لکنت دارم یا وقتی می ترسم یادم می رود نفس بکشم و ... باید آب بدهند. آب را که خوردم شروع می کنم به حرف زدن اما اینبار علاوه بر دهانم چشمانم هم همراهی می کنن. لطفا اشکهای من را پاک نکن . بگذار دل سیر گریه کنم.
میبینی چقدر قلبم داغ شده . به تو می گویم جهنم این شکلی است که از درون آتش بگیرم؟ می بینی آتش درون من را.
تو فقط می گویی نه . اما لطفا بیشتر توضیح بده .
دستت را روی پیشانی ام بگذار. آرام تر و زودتر به خواب می روم . می خواهم تا ابد بخوابم.
خدایا این تنها ماجرای من و توست در روز قیامت. یادت باشد لطفا .
کاش زودتر از روال معمولی پیر شوم . آلزایمر بگیرم . چشم هایم کم سو شوند و گوش هایم سنگین.
آن وقت نبودنت ، ندیدنت و نشنیدن صدایت دیگر برایم شکنجه زندان های مخوف را تداعی نمی کند.
آن وقت کمتر درد دارم.