جنگ بود و بوی باروت و عطر گل های پرپر در کنار اتوبوس های ایران پیما با دود اسپند و بلندگو هایی گه "ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش " را مدام فریاد
می زنند.
من ایستاده ام روبرویت و بی اعتنا به نگاه دیگران و با گستاخی پر غروری در برابر چشم غره های مادرت چفیه ات را می بویم و برایت شعر می خوانم .
تو مثل کوه نجیبانه سر به زیر انداخته ای و گوشه چادرم را گرفته ای و می گویی .....
اتوبوس حرکت کرد .
من زنده نبودم .
فقط می دانم بعد تو همه چفیه ها را می بویم
و
گلی گم کرده ام می جویم او را .....
( برای همه لیلی های سرزمینم که جنگ معنی دیگری برایشان دارد)