جعبه یواشکی ها

با همچون تویی قصه ها توانم نوشت ... (شاملو)

جعبه یواشکی ها

با همچون تویی قصه ها توانم نوشت ... (شاملو)

دم مسیحا


 عطاردوار دفترباره بودم     


زبردست ادیبان می نشستم 


چو دیدم لوح پیشانی ساقی


شدم مست و قلم‌ها را شکستم

 

دخترک همه زندگی اش برنامه داشت . وقتی زودتر از هم سن و سالانش دیپلم مدرسه اش را گرفت بلافاصله دیپلم زبانش را هم گرفت . همان سال کنکور  قبول شد . با اینکه گواهینامه نمی دادن بهش ولی یواشکی رانندگی می کرد . زندگی خوبی داشت.

دوست نداشت دانشگاه دولتی درس بخواند . دوستاش نمی تونستن دولتی قبول بشن و به خاظر این که بادوستاش باشه به عمد انتخاب رشته نکرد. 

دانشگاه آزاد رو با هم قبول شدن. اون روز همه خیابون شیرینی پخش شد. همه برای دیدن دخترک می اومدن . دخترک دیروز که به زور روسری سر می کرد حالا خانم شده بود مثلا .

درس می خوند . شلوغ بود .  همه دوست داشتن موهای دخترک رو شانه بزنن. مادر جونش می گفت جلوی  من راه برو مادر و هزار بار  می گفت مادر قربان قد و بالات.

ماجراها زیاد بود .. تو دانشگاه . تو همسایه ها و تو فامیل . 

دخترک با صدای بلند می گفت احساس می کنه رو ابر هاست . همه چی خوبه . 

سال دوم دخترک خورد زمین . جوری که سالها زمان برد تادوباره راه رفتن رو یاد بگیره .

دانشگاه نرفت . فقط می خوابید . ورزش نمی کرد. حرف نمی زد. مسافرت براش  زجر بود. بداخلاق شد. از همه آدم هایی که دوستش داشتن بدش می اومد. 

گذشت گذشت گذشت  چند سال فقط نفس کشید بدون زندگی کردن .

دوباره ایستاد با پاهای زخمی . آلمانی خوند . فرانسه خوند.  زومبا و رقص رفت . تیر و کمان  بازی کرد. و اسب رو دید . دانشگاه رو شروع کرد. با ماشین دوست شد. سر کار رفت. مسافرت رفت. و بعد سالهای زیاد مشهد رفت . دریا رو دوباره دید. 

حالش خوبه همه می بینن که خوبه . ولی آثار زخم ها گاهی حسابی ضعیفش می کنه . 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.